سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تابستان 1384 - حنا دختری در مزرعه

تنگدستى بزرگتر مرگ است . [نهج البلاغه]

 فرنوش  چهارشنبه 84/6/23  ساعت 9:43 صبح  

حنا در تفکر

سلام

اینم شعری که خانوم بهبهانی برای آقای گنجی گفته


ای کاش می توانستم
تا گل برات بفرستم
یا بهر روزه داری هات
نقل ونبات بفرستم
شوریده وار امشب را
با واژه عشق می ورزم
تا با دمیدن خورشید
شعری سزات بفرستم
ای کودکی که دیروزت
موقوف نی سواران شد
اکنون که مرد میدانی
اسب وقبات بفرستم
ابلیس را زخود راندی
از دل غبار افشاندی
پاداش این دل آگاهی
شکر ونبات بفرستم
ای کاش می توانستم
بر عمر تو بیفزایم
سویت ز اشک خود جامی
آب حیات بفرستم
ای کاش می توانستم
شرحی به خون کنم امضا
در تنگنای زندانت
حکم نجات بفرستم
این ناگشوده در برتو
روزی گشاده خواهد شد
خوش امید می بافم
تا پیش پات بفرستم

14 تیر 84
سیمین بهبهانی

خوش باشید

فرنوش


نظرات شما ()

 فرنوش  سه شنبه 84/6/22  ساعت 1:2 عصر  

خوره همیشگی

سلام

یه کتاب رو  به سلامتی ومیمنت خوردم

این دفعه از یه نویسنده که خیلی دوسش دارم خانوم دانشور چندتا داستان کوتاه هستش به اسم«شهری چون بهشت» البته این کتاب به خوبی جزیره سرگردانی نیست در واقع لذتی رو که از این میبرید به اندازه جزیره نیست ولی باز هم خیلی خوبه من که میگم بخونیدش

راستی یکی از دوستام دنیای سوفی رو بهم پیشنهاد کرده بود دلم یخواد بخونمش تعریفشو زیاد شنیدم باید یه سر برم کتاب  فروشی

فعلا برم ببینم برای بلعیدن تا قبل از ترم جدید دیگه چی داریم؟!

خوش باشید

راستی چرا فقط روزی یه پست میتونیم داشته باشیم؟


نظرات شما ()

 فرنوش  دوشنبه 84/6/21  ساعت 1:37 صبح  

حنا مست یک بوی آشنا

واااااااااااااااااااااااااااااای

بوش همه جا پیچیده

شما هم احساسش میکنین؟

آره درسته......

بوی مدرسه ها مییاد

وای که چقدر دلم میخواست هنوز دبیرستانی بودم

دلم خیلی واسه اون روزا تنگ شده

شما چی؟


نظرات شما ()

 فرنوش  شنبه 84/6/19  ساعت 4:19 عصر  

لعنت

لعنت به کنکور رواز ته دلم گفتم

وقتی پدری رو دیدم که وقتی پسرش قبول نشد گریه میکرد ومن هم

پسر اون پدر زرنگ بود هیج وقت معدلش کمتر از 19 نشد اما یه اتفاق تمام آینش رو بهم ریخت

حالا برای اون پسر چکار می شه کرد؟

 


نظرات شما ()

 فرنوش  سه شنبه 84/6/15  ساعت 6:53 عصر  

همینجوری تو آرشیوم بود

 پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را بدید که پیاده بود
پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟
سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می کنند
پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت : چرا ؟
پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند
سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟
پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت : نه
پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟
سالک گفت : ندانم
پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم
پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی
سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم
پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد
سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟
پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند
پیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند
سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند
پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد
دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری
سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم
پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن
سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی
سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند
پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد
سالک روزی دگر بماند
پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت
سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم
سالک گفت : بر شنیدن بی تابم
پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی
سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد
پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود
سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم
پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای
سالک گفت : آری
پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟
پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است
سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی
سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود
پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟
سالک گفت : همان کنم مه تو گویی
سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت
مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس


سالک گفت : چرا ؟
مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند
سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند
مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گریی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن
سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید
پیر مرد گفت : چه دیدی ؟
سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت
پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی

فرنوش


نظرات شما ()

 فرنوش  دوشنبه 84/6/14  ساعت 7:54 عصر  

تنبل

سلام

راستش وقتی پست قبلی تموم شد گفتم وای کاشکی گفته بودم منظورم از هر کتابی مثلا فهیمه رحیمی و... نیست بعد اومدم پیام دوست خوبم سیاوش رو دیدم از تنبلیم خجالت کشیدم

 آخه خودتون حساب کنید مگه چقدر وقت داریم برای کتاب خوندن و اصلا  چند سال دیگه ؟اگه همه اینا رو حساب کنید و این همه کتاب خوب رو ببینیدکه آدم دلش میخواد بخونه میفهمید که وقتتون رو نباید برای کتاب های الکی بذارید مثلا من خودم کتابهای جدید ییا نویسنده های جدید رو از مجله 40چراغ پی گیری می کنم مخصوصا کتاب ها یی رو که اقای زند معرفی میکنن و اگه اونجا گیرم نیاد اسماشون رو مینویسم وقتی میام تهران با سو استفاده از مهربونی مامان میخرمشون

راستش من وقتی یه آدمه کتاب خون میبینم کلی ذوق میکنم حتی اگه کتاب های خوبی نخونن کتاب خوب به خوردشون میدم

بههشون نگید ها

از وقتی اینجا راجع به کتاب حرف میزنم کلی دوست کتاب خون پیدا کردم که کلی از من بیشتر میدونن در واقع من هیچی

 نمی دونم

وااااای چاییم یخ کرد

خوب سیاوش جان مرسی وهمینطور از بقیه ممنون

شاد باشید

فرنوش

پی نوشت: وقتی خواستم این پست رو ارسال کنم دقیقا همون موقع کارتم تموم شد دلم میخواست گریه کنم
آخ که بعضی وقتا چقدر زود شکست میخورم


نظرات شما ()

 فرنوش  دوشنبه 84/6/14  ساعت 3:25 عصر  

کتابی در دست....

سلام مثل همیسه یه ذره ناز و ادا برای مامنم و نمک ریختن اشتی کردیم البته اون مدلی قهر نبودیم ولی من یه ثانیه مامان برام ارزشمنده

بگذریم دارم یه کتاب می خونم که ترجمه اقای فرزانه هستش به اسم(دفترچه ممنوع) نوشته* آلبادسس په دس* هنوز تموم نشده اما تا اینجاشکه کتاب خوبیه داستان مربوط به بعد از جنگجهانی دومه راجع به اتفاقات زندگی یه خانوم است که اون ها رو توی یه دفترچه مینویسه نمی گم چرا اسمش دفترچه ممنوعه تا خودتون بخونیدش خیلی از نگرانی هاش مثل نگرانی مامانامونه

یادتون باشه هیچ وقت از خوندن هیچ کتابی ضرر نمی کنید  

خوش باشید

فرنوش


نظرات شما ()

 فرنوش  یکشنبه 84/6/13  ساعت 5:48 عصر  

سرزنش...

سلام

هرچی میخوام که فقط شاد باشم و از شادی ها بنویسم  نمیشه

راستش با مامانم دعوامون شد تقصیر من بود ولی زیادی شلوغش کرد اخه داشت میرفت بیرون به من گفت یه جارو بزن خداییش یادم رفت وقتی اومد شاکی شد آخه مهمون هم داریم(مادر بزرگ و پدر بزرگم)ولی خوب اونقدر دادوبیداد نداشت فعلا که باهاش کم حرف میزنم این روزا هم اینقدر فکرش مشغوله که بد اخلاق شده

اصلا میدونین چیه خودم هم اخلاقم بد شده به تنهایی و سکوت عادت کردم زیاد حوصله ی شلوغی رو ندارم همش دلم میخواد برگردم دانشگاه با اینکه اونجا رو دوست ندارم

حالا که همه دوباره رفتن برم به اوضاع خونه برسم یه ذره هم دختر خوبی باشم و سعی کنم بزرگ شم ومامان اینا رو درک کنم مخصوصا الان که بد جوری گرفتاری دارن

 


نظرات شما ()

 فرنوش  یکشنبه 84/6/13  ساعت 1:24 عصر  

مثل همیشه

سلام

دیشب تا 5 صبح webگردی میکردم خیلی مزه داد

میدونین چیه تازگیا فهمیدم که من هیچ وقت نمی شینم یه جا و به هرچی دلم میخواد فکر کنم یعنی اینکه از ترس اینکه کسی ازم بپرسه به چی فکر میکنی(نه اینه چیزه خواصی واسه فکر کردن داشته باشم که خیلی پنهانی باشه) همیه خودمو مشغول به کاری میکنم بعد فکر میکنم در واقع برای فکر کردنم وقت تعین میکنم یکمی زیاد عذاب ناکه

دلم میخواد برم برون پیاده روی نمی دونم حسش میاد یا نه

برم کوشش کنم

خوش باشید نظر یاتون نره

فرنوش


نظرات شما ()

 فرنوش  یکشنبه 84/6/13  ساعت 1:2 صبح  

هیج عنوانی بهتر از سلام نیست

سلام

چه قدر عنوان نوشتن سخته نه؟

یکی از بچه ها یک کتاب به من پیشنهاد کرده کاشکی بیشتر راجع بهش توضیح میداد ولی بازم مرسی

راستی شما اگه بخوایدبه یکی از دوستاتون که یه عزیزی رو از دست داده دلداری بدید چکارمیکنید؟چه جوری بهش نشون میدید که خیلی ناراحتید؟

اگه میدونید برام پیام بذارید

فعلا تابعد

فرنوش


نظرات شما ()
   1   2      >

فهرست


76837 :کل بازدید
0 :بازدید امروز

موضوعات وبلاگ


حضور و غیاب


یــــاهـو

لوگوی خودم


تابستان 1384 - حنا دختری در مزرعه

جستجوی وبلاگ من


 :جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان




لینک دوستان


احسان
نوشی وجوجه هایش
من و ام اس
صاحبان زند
بیت
سیاوش
.: KSA :.

آوای آشنا


اشتراک


 

آرشیو


1383
تابستان 1384

طراح قالب