سلام
هرچی میخوام که فقط شاد باشم و از شادی ها بنویسم نمیشه
راستش با مامانم دعوامون شد تقصیر من بود ولی زیادی شلوغش کرد اخه داشت میرفت بیرون به من گفت یه جارو بزن خداییش یادم رفت وقتی اومد شاکی شد آخه مهمون هم داریم(مادر بزرگ و پدر بزرگم)ولی خوب اونقدر دادوبیداد نداشت فعلا که باهاش کم حرف میزنم این روزا هم اینقدر فکرش مشغوله که بد اخلاق شده
اصلا میدونین چیه خودم هم اخلاقم بد شده به تنهایی و سکوت عادت کردم زیاد حوصله ی شلوغی رو ندارم همش دلم میخواد برگردم دانشگاه با اینکه اونجا رو دوست ندارم
حالا که همه دوباره رفتن برم به اوضاع خونه برسم یه ذره هم دختر خوبی باشم و سعی کنم بزرگ شم ومامان اینا رو درک کنم مخصوصا الان که بد جوری گرفتاری دارن
|